ادامه متن
"""چرا گرفته دلت..؟!مثل اینکه تنهایی..؟؟!ا""" این صدای او بود.. صدای ..صدای"خدا "بود....
ناخودآگاه فریاد کشیدم:خدایا نگاهت را از من بر گیر..شرم دارم از اینکه برق نگاهت را میان تیرگی چشمانم حس کنم...!
خدایا:لحظه ای سکوت کن..می خواهم یاد آورم دوباره تو را..یاد بی رنگ تو را در دلم رنگی دهم....به راستی یادی بود در دلم که او را زنده کنم..؟
و خدا سکوت کرد..آری..به راستی سکوتی محض اختیار کرد..
چه قدر سکوتش سرشار از سخن بود..اوج فغان در میان سکوت..هم اینک بود..
و چشم بستم.دستانم در میان دستان خدا یافتم..خبری بود گویی..؟!!!در آغوش خدا..من و آغوش معشوق..؟!!
دریا دریا پر از خالی ها شدم.. چیزی نمی دیدم که آن لحظه برای من نباشد..تمام آرامش.....
ناگه...و خدا درنگ نکرد..دست از دستم کشید..سرش را بالا آورد..دیگر چشمان خدا را هم نمی دیدم...حتی فریادی در میان سکوتش نبود..
چه می کنی با من خدایا..؟!!!این گونه پایان یک آغوش خوشایند نیست..من قطره ای از تو هستم اینگونه به بیابانم نازل مکن..با من چه می کنی؟!
رهایم کرد و دوباره همه چیز گداخته می شود..مثل غم..اندوه شعله می کشد.....
پرواز پرواز خودم را به او رساندم و نامش را خواندم..خدایا:اگر صلاحیت یک لحظه آرامش در آغوشت را ندارم پس چه گونه جرعه ای از نفست را در من نهادی//!!چرا حالا..اینک که دیدی دردی مرا می سوزاند آمدی؟چه می کنی با من..حرف بزن..
نه ..این تو نیستی.. تو مانند انسانها نیستی ..یعنی برای تو هم جدایی به این اندازه ساده است!!1
و خدا لب بر سکوت نهاده بود...آرام ..آرام..رفت و رفت.....